ابر کلوپ پاندا
ابر کلوپ پاندا
ابر کلوپ پاندا
ابر کلوپ پاندا
ابر کلوپ پاندا
ابر کلوپ پاندا

زندگی با بهترین عشق در دنیا



زندگی با بهترین عشق در دنیا

 

"من گل های زیادی دارم ، اما بچه ها زیباترین گل ها هستند  . "  اسکاروایلد

 

یکی از دوستان صمیمی ام تعطیلاتش را با من گذراند و چند روزی را در خانه ام مهمان بود . همزمان با آمدن او شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود . روزها از صبح تا شب مشغول کار و مواظبت از بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم .دوستم با دیدن چهره ی استخوانی من با شوخی گفت : عزیزم، زندگی تو را که می بینم دیگر جرات نمی کنم بچه دار شوم . از
 حرف های دوستم بسیارمتعجب شدم و پرسیدم : عزیزم چرا چنین احساسی داری ؟

دوستم با همدردی به من گفت : " چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یک روبات کار می کنی ، غذا می پزی ،
 لباس می شویی ، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری ، چه روز بارانی چه آفتابی ، کار یک مادر هیچ وقت تعطیل نمی شود . از قبل خیلی لاغرتر شده ای و در صورتت چین و چروک پیدا شده . دوستم آهی کشید و باز گفت : بهترین روزها برای یک زن در همین
روز مرگی ها و کارهای فرعی به هدر می رود . عزیزم، مرا نگاه کن . چه برای کار چه برای مسافرت ، هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی را می گذرانم .

از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم : درست است عزیزم، اما تو همه چیز را دیدی به جز خوشحالی من .

دوستم خندید و گفت : خوشحالی ؟ داری خودت را فریب می دهی ؟  جواب دادم : نه و چند خاطره ی کوچک درباره ی پسرم برایش تعریف کردم . گفتم : " چند سال قبل که پسرم تازه وارد کودکستان شده بود، در ناهار خوری برای اولین بار داشت بال مرغ سرخ کرده
 می خورد خیلی خوشمزه بود و پسرم آن را خیلی پسندیده بود. اما فقط نصفش را خورده و نصف دیگر را در آستین پنهان کرده بود. چون می خواست آن را به خانه بیاورد تا من هم مزه اش را بچشم هنوز صحنه ای که او نصف بال را از آستینش درآورد و با هیجان مرا صدا کرد در ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه ی زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شود ."

دوستم بعد از حرف های من کمی سکوت کرد . انگار با افکاری دور و دراز سرگرم شده بود من ادامه دادم : پریروز برای معالجه پسرم را به بیمارستان بردم .دکتر به او گفت : پسرم گروه خونی تو با مادرت یکی است پسرم پرسید: دکتر پس اگر مادرم مریض بشود می تواند از خون من استفاده کند، درست است ؟ دکتر جواب داد : آره پسر باهوش .

پسرم بی درنگ به من گفت : مامان خیالت راحت باشد اگر مریض بشوی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شود .با شنیدن
 حرف های پسرم آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند با این بچه ی دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید .

حرف هایم که تمام شد دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است به او گفتم :

"ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشی زندگی لذت می برم؛ تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی مرا در روزهای عادی درک کنی اما عزیزم، باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست ."

                                                                                                                                        ( برگرفته از کتاب  " یک قدم تا لبخند "

نظرات :


با ما در ارتباط باشید